باز هم تکرار …
(سینماآفیس) – کیومرث پوراحمد در یادداشتهایی که از پشت صحنه فیلم «خانه دوست کجاست؟» کیارستمی نوشته، به خاطرهای از تکرار فیلمبرداری چند سکانس پس از پایان کار اشاره کرده که با توجه به نمایش ویژه این فیلم در برلیناله بازخوانی میشود.
پوراحمد در آخرین بخش از یادداشتی که درباره پشت صحنه فیلم «خانه دوست کجاست؟» نوشته، بیان کرده است:
«سرانجام پیش از ظهر روز شنبه بیست و چهارم آبان شصت و پنج، بعد از سی و سه جلسه کار، فیلمبرداری فیلم خانه دوست کجاست به اتمام میرسد. ناهار را خورده و نخورده چمدانهایمان را میبندیم و با هر که دم دستمان است خداحافظی میکنیم؛ از جمله با عبدالله احمدپور که با پاکتهای زیتون در دست و نم اشکی در چشم بدرقهمان میکند. وقتی دستم در دستهای بزرگش جا میگیرد فکر میکنم که این دستها از فردا باز آشنای قدیمیاش، بیل را لمس میکند و آرزو میکنم که ای کاش هیچ دستی کوچک یا بزرگ در هیچ زمانی روی سینه حک نشود.
بعد از خداحافظی با عجله روانه تهران میشویم و میرویم تا در چنبره هزارتوی زندگی در تهران… نه فیلمبرداری فیلم خانه دوست کجاست هنوز به پایان نرسیده است. اگر یک صدا ناجور قیچی خورده باشد، اگر یک تصویر حتی برای یک لحظه تار (فلو) شده باشد، اگر نگاه یک بازیگر حتی برای یک لحظه منحرف شده باشد و اگر هر اشکال جزئی دیگری وجود داشته باشد و فیلمساز ناچار باشد آن را نادیده بگیرد، آن اشکال جزئی همیشه آزار دهنده است. ممکن است هیچ تماشاگری هرگز متوجه آن اشکال جزئی نشود اما فیلمساز، حتی بعد از گذشت سالیان دراز، باز هم وقتی فیلم را ببیند آن اشکال جزئی نگرانش میکند.
اواخر دی ماه مونتاژ فیلم خانه ی دوست کجاست به پایان میرسد و چنگیز صیاد فیلم را صداگذاری میکند. «لک» های بعضی از پلانها همان اشکالات نه چندان جزئی است که همیشه آزاردهنده است. کیارستمی در تمام مدتی که مشغول مونتاژ فیلم بوده، گاه به فکر تکرار آن صحنهها میافتد اما بعد منصرف میشود و باز وسوسه تکرار به سراغش میآید.
سرانجام در اولین روزهای بهمن ماه وسوسه تکرار غالب میشود و ما باز راهی رستم آباد میشویم که بعضی از صحنههای لکدیده را تکرار کنیم و این بار گروه ما فقط پنج شش نفر هستند.
به رستم آباد که میرسیم از یک خانه جارو، از خانهای دیگر تشت و از خانههای دیگر یک گونی گچ تهیه میکنیم. من از نردبان بالا میروم و در نقش گُلی خانم دیوارها را سفید میکنم. ناصر زراعتی هم میرود احمد احمدپور را میآورد. خوشبختانه هیچ تغییری نکرده؛ نه صورتش، نه موهای سرش. اما لباسهایش؟ پدر و مادرش به تهران رفتهاند و او پیش مادر بزرگش زندگی میکند و در خانهشان قفل است.
ناصر زراعتی یکی از معتمدان محل را به شهادت و نظارت میگیرد و قفل در خانه را میشکنیم و من میروم توی خانه. حالا لباسها کجاست؟ خدا من را ببخشد. تمام ساکها و چمدانهایی را که گوشه و کنار اتاق و پشت پردهها و زیر اشکافهاست باز میکنم و لباسها را زیر و رو میکنم تا بالاخره لباسهای فیلم احمد را پیدا میکنم و به او میپوشانم. یک قفل نو را که قبلاً خریدهایم به جای قفل شکسته نصب میکنیم و کار تمام میشود. تا غروب چند نمای تکراری را فیلم برداری میکنیم. شب را عدهای در رشت میگذرانند و چند نفری به منجیل میروند و صبح روز بعد باز به رستم آباد میآییم.
صحنه تکراری امروز، صحنهای است که احمد بعد از دیدن شلوار نعمتزاده روی بند رخت در خانهای را میزند. پیرزنی پشت در میآید و احمد با اصرار زیاد پیرزن را میبرد تا شلوار را به او نشان بدهد. قسمتهایی از این فصل که قبلاً فیلمبرداری شده سالم است و فقط بعضی از نماها را که لک افتاده باید تکرار کنیم اما پیرزنی که صحنه قبلی را بازی کرده مرده است. خدا رحمتش کند. باید پیرزن دیگری پیدا کنیم و همهی سکانس را از نو فیلمبرداری کنیم. روی بالکن یکی از خانههای مجاور پیرزنی ایستاده که چشم کیارستمی را میگیرد و به من نشانش میدهد. من دست و آستین بالا میزنم و میروم توی خانهشان. اول با عروسش که در طبقه پایین زندگی میکند حرف میزنم. عروس پیرزن میگوید: «او مدتهاست با من قهر است و من نمیتوانم واسطه این کار بشوم.»
من بدون معطلی از پلهها بالا میروم. پیرزن که از قضایا بو برده به اتاقش میرود و در را میبندد. با کمال احترام چند ضربه به در میزنم اما انگار کسی در اتاق نیست. بعد چند ضربه دیگر و باز هم جوابی نیست. بالاخره زبان باز میکنم: «مادر در را باز کنید. با شما عرضی دارم.» اما او فقط غرولند میکند.
«مادر، در را باز کنید. من به جای شما هستم.»
«برو گمشو. گور پدر تو و پسرم با آن زن عفریتهاش.»
رها نمیکنم. باز هم خواهش میکنم، تقاضا میکنم، التماس میکنم. اما مرغ پیرزن یک پا دارد و سرانجام آخرین ضربه! یک صدتومانی از لای در به داخل اتاق میفرستم.
«مادر، این هم پول. شما فقط ده دقیقه بیا و کار ما را راه بینداز.»
قبول نمیکند یک صدتومانی دیگر به داخل میفرستم.
«پولت توی سرت بخورد. بردار و برو.»
اگر آخرین حربه هم کارساز نباشد چه باید کرد؟ پس باید آخرین حربه را کارساز کرد. یک صدتومانی دیگر به داخل میفرستم و بعد یک پنجاه تومانی و بعد دوتا بیست تومانی و بعد… صدای چفت در گوشهایم را تیز میکند. در آهسته باز میشود. حالا گوشهای از چهرهاش از لای در دیده میشود.
«آخه پسرجان من مریضم… م.»
«درد و بلایت بخورد به سرم. «پری بن» پدرمان را درآورده. فقط دوتا پلان.»
«من نمیفهمم تو چه میگویی. من مریضم.»
«تو بیا. تو بیا و جلوی دوربین بگو من مریضم، همین.»
حالا در کاملا باز است و پیرزن کنجکاو به من نگاه میکند. در چهرهاش میخوانم که رام شده است. میگویم: «اجازه میفرمایید؟» زیر بازویش را میگیرم و خرامان خرامان از پلهها پایین میبرمش. چند دقیقه بعد جلوی دوربین قرار میگیرد و عین صحنهای را که با من داشته با احمد احمدپور تکرار میکند. احمدپور در میزند. او پشت در میآید. احمد پور میگوید: «این شلوار مال کیه؟ اونجا؟»
«من نمیدونم پسرجون. من مریضم.»
«تو بیا. بیا نشونت بدم. بیا.»
«من نمیتونم پسرجون. من مریضم.»
«تو بیا… بیا…»
و او جلوی دوربین هم رام میشود و دست به دست احمد پور میدهد و میرود.
«کات!»
و این بار دیگر واقعاً کات. با «خط» یا بدون «خط» با «پری بن» یا بدون «پری بن» فیلمهای گرفته شده مونتاژ میشود و در فیلم اصلی سرجایش گذاشته میشود. وقتی تکرار صحنهها تمام میشود با هر که دم دستمان است خداحافظی میکنیم و با عجله روانه تهران میشویم و میرویم تا در چنبره هزارتوی زندگی در تهران خاطرات تلخ و شیرین دو ماه کار و زندگی با خانه دوست کجاست را به سرعت فراموش کنیم. فراموش که نه، از دم دست ذهنمان رانده شود به آنجا که دم دست نیست اما میشود که دم دست آوردشان. یک سال بعد که میخواهم مروری بر آن دو ماه داشته باشم ابتدا گمان میکنم که همه چیز را فراموش کردهام و حضور ذهنم نسبت به آن خاطرات از چند صفحه مطلب تجاوز نخواهد کرد. اما وقتی دست به قلم میشوم میبینم که آن خاطرات با همه جزئیاتش هنوز زنده و تازه است؛ آن هم با حجمی که میبینید و با کیفیتی که میخوانید. با همه خوب و بدش و ضعف و قوتش. خوبی و قوتش را پیشکش شما میکنم و بابت ضعف و بدیاش پوزش میطلبم.»
«خانه دوست کجاست؟» از جمله فیلمهای مشهور کیارستمی است که در در خلاصه داستان آن آمده است: احمد هشت ساله مصمم است دفتر مدرسه بهترین دوستش را پس بدهد تا او اخراج نشود. اما بزرگترها مدام مانع می شوند و او را به بیراهه میکشانند. این فیلم ایرانی، ناآگاهی بزرگترها را بهطور اجتنابناپذیری آشکار میکند.
منبع/ایسنا
انتهای پیام/
اشتراک ها :محمد دانشور می گوید حال خوب سیری چند؟ - دفتر سینمایی پایگاه تحلیلی خبری
/