انتشار چاپ پانزدهم کتاب مرا با خودت ببر
چاپ پانزدهم کتاب مرا با خودت ببر اثر مظفر سالاری، منتشر شد.
به گزارش سینماآفیس به نقل از خبرگزاری برنا: کتاب مرا با خودت ببر به قلم مظفر سالاری به همت انتشارات بهنشر، به چاپ پانزدهم رسید.
این کتاب در ۲۴۵ صفحه، شمارگان هزار نسخه و قیمت ۶۰ هزار تومان، وارد بازار نشر شده است.
این کتاب رمانی پرحادثه است که در دوران امام جواد (ع) روایت میشود و داستانی عاشقانه دارد که درباره سه شخصیت بزرگ تشیع در دوره امام جواد (ع) است.
مظفر سالاری از سال ۶۷ اداره کتابخانه ادبی را برعهده داشته است و از سال ۷۱ با مجله سلام بچهها به عنوان مسئول داستان هماری داشته است. همچنین کتاب «نیمه شبی در حله» از این نویسنده نامزد کتاب سال جمهوری اسلامی بوده است و نخستین جلد از مجموعه پنج جلدی داستان نویسی قدم به قدم با نام «گشایش داستان» در سال ۸۳ از این نویسنده به چاپ رسیده است.
کتاب «رؤیای نیمه شب» از همین نویسنده یکی از کتابهایی است که با استقبال مخاطبان مواجهه شد. سالاری در این کتاب داستانی عاشقانه با زمینه مذهبی را روایت میکند. او در این اثر حکایت دلدادگی جوانی از اهل سنت به دختری شیعه مذهب را روایت میکند. راه وصال این دو جوان با موانع و اتفاقاتی تلخ و شیرین مواجه میشود. شخصیت محوری داستان پسری به نام هاشم است که پدربزرگ او کفالتش را بر عهده دارد. ابونعیم زرگر، تاجر بزرگ جواهرات است. ابوراجح حمامی دوست پدربزرگ هاشم است که دختری به نام ریحانه دارد. هاشم عاشق ریحانه میشود و داستان ادامه مییابد. هاشم میداند با شکافی که مذهب بین او و ریحانه به وجود آورده، هرگز امکان رسیدن به ریحانه برایش وجود ندارد. به همین خاطر نیز جرأت ابراز عشق را ندارد. در ادامه داستان، حاکم حله سعی میکند با سرکوب شیعیان و ایجاد نفرت میان سنی مذهبها و شیعیان، جایگاه خود را محکم کند. در این زمان اصلیترین اتفاق داستان برای ابوراجح حمامی رخ میدهد؛ اتفاقی که باعث دگرگونی اعتقادی در حله میشود.
همچنین کتاب «دعبل و زلفا» دیگر اثر این نویسنده است که داستان عشق دعبل خزایی یکی از پرجرئت ترین شاعران شیعه در زمان امام موسی بن جعفر و امام رضا (علیهم السلام) به همسرش زلفا را روایت میکند.در کنار این اثر عاشقانه و غرق شدن در داستان جذاب زندگی دعبل خزاعی و عشق شورانگیزش به زلفا، نویسنده بستری فراهم کرده تا ما را با زمانه امامان مذکور بیشتر آشنا کند.
یکی از جذابترین بخشهای کتاب لحظاتی است که داستان به زندگی امام موسی بن جعفر (ع) و فرزندشان علی بن موسی الرضا (ع) میرسد. سالاری زندان هارونالرشید و اتاقی را که امام معصوم شیعیان در آن محبوس است، پیش چشم ما مجسم میکند و ما را در حسرت یاران نزدیک آن امام عزیز که تشنه دیدارش بودند، شریک میکند.
اما داستان کتاب «مرا با خودت ببر» قصه مرد جوانی به اسم ابراهیم است که عاشق دختری در دمشق شده است. ابراهیم با اعتبار پدر مرحومش کسب و کاری در شهر دمشق دارد، تمام فکر او درگیر دختری بهنام «آمال» است و تمرکزش را بههم ریخته است، او حتی قصد دارد بهترین پیشنهاد کاری رفیق تجاری پدرش را رد کند. آمال در محلهای فقیر نشین زندگی میکند و پدر و مادرش را از دست داده و با عمویش که فردی رباخوار است زندگی میکند، او دست فروشی میکند و از این طریق خرج زندگی خود را تهیه میکند تا مجبور نباشد از عمویش پولی بگیرد.
داستان این کتاب در عصر امام جواد (ع) و سایه زندگی آن امام برای مخاطب جوان نوشته شده است. کتاب روایتی دقیق از وضعیت اجتماعی و اقتصادی آن زمان است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«ابن خالد سکههایی را شمرد و به تمیمی داد. تمیمی با اکراه سکهها را در کیسهای ریخت و کیسه را در صندوقی گذاشت. سرحال نبود و به نگهبانان پرخاش میکرد. پس از مکثی طولانی، نگاهش را به ابن خالد دوخت. سعی کرد دوستانه حرف بزند.
کافی است، ابن خالد! کافی است! دست بردار از این کنجکاوی دردسرساز! میترسم رفت و آمد هر روز تو به زندان و سرک کشیدنت به سیاه چال برایم گران تمام شود! برای خبرچینان و دشمنان من موضوع رفت و آمد تو بالاتر از یک کنجکاوی ساده است!
با نگاه به نمایی از قصرهای مرتفعی اشاره کرد که گنبد و باروهایش همانند دشنههایی آسمان بیرون از زندان را شکافته بودند. از مقامات بالا به من هشدار دادهاند. نمیخواهم برای تو مواخذه شوم. چرا میخواهی هر روز او را ببینی؟ در او چه دیدهای؟
دفتری قطور را ورق زد و یادداشتی را خواند.
ابراهیم فرزند هاکف. پارچه فروش، فرزند پارچه فروش. رافضی. با دختری به نام آمال ازدواج کرده است که پدر و مادرش از دشمنان حکومت بودهاند. ناگهان ادعای معجزه کرد و گفته است که امامش یعنی ابن الرضا داماد خلیفه مرحوم مامون الرشید، او را در ساعتی از دمشق به کوفه و مدینه و مکه برده است. یحتمل قصد داشته است با اسن ترفند عدهای از جاهلان و رافضیان شام را دور خودش جمع کند و شورشی به راه بیندازد!
به ابن خالد خیره شد.
تو چه فهمیدهای؟
ابن خالد خندید و ایستاد.
کدام شورش؟ او یک پارچه فروش ساده است، مثل من که یک ادویه فروش ساده ام! سرگذشتش را برایم تعریف کرد. هیچ ارتباطی با مخالفان حکومت ندارد. او بیمار است و من سعی دارم معالجه اش کنم.
فراموش نکن که تو یک ادویه فروشی، نه یک طبیب! از طرفی آن پایین بیمارستان نیست! ما علاقهای به معالجه کسی که در سیاه چال است، نداریم! محکوم شدن به سیاه چال یعنی محکوم شدن به مرگی شاق و تدریجی! مخلص کلام؛ این آخرین باری است که او را میبینی! دیگر کافی است! مراقب باش، ابن خالد، این بازی خیلی خطرناک است! به اندازه کافی به تو لطف کردهام! راضی نباش که موقعیتم به خطر بیفتد!
ابن خالد پیش از رفتن پرسید: «از آمال خبری داری؟ رهایش کردهاند یا هنوز دربند است؟»
تعمیمی دفتر را آرام بست و سر تکان داد.
نمی دانم. بعید است رهایش کرده باشند! فراموش نکن که پدر و مادرش را کشتهاند و او لابد به دنبال انتقام بوده است! شاید بین او و ادعاهای شوهرش ارتباطی کشف شود! اگر حرف نزند، راههایی هست که زبانش را باز کنند! مطمئنم که در این باره از ابراهیم هم تفتیش خواهد شد!»
انتهای پیام/
کیمیا جهان پرور