انسان دشواری وظیفه است…
(سینماآفیس) – نیکا ملکمطیعی هنرمند جوان کشور که این روزها به تازگی از کارگردانی نمایشنامه مردگان بیکفن و دفن اثر جاودانه ژان پل سارتر فارغ شده در یادداشتی اختصاصی برای سینماآفیس نوشت:
بسیار تصادفی با شاهکار فیلسوف فرانسوی آشنا شدم. مدتی بود که عزمم، جزم شده بود تا نمایشی را کارگردانی کنم. پس بشکل دورهای روی دور نمایشنامه خواندن بودم و سرانجام به این شاهکار رسیدم. بیگانه از خود بیگانه از جهان او به هستی غریب اما آشنایش ورود کردم و همه هستی جهان مرا در بر گرفت. هرگز مرا دیگر از این متن گریزی نبود. همه اشخاص بازی را یافته بودم با همه حواس بشریام. آنقدر شیفتهاش بودم انقدر آن را حرف روز تمام تاریخ بشریت دیدم تا از آن لبریز شدم و آبستن این مردگان بیکفن و دفنی که حالا دیگر وقت زایشش بود. پس این شد.
《 مردگان بیکفن و دفن 》 یکی از تاثیرگذارترین نمایشنامههای ژان پل سارتر است.
ژان پل سارتر فیلسوف و نظریهپرداز مکتب اگزیستانسیالیسم با بر روی صحنه آمدنِ نمایشنامههایش به مردم معمولی و عامی نزدیکتر شد. البته نه این که افکار او در آثار نمایشیاش، از مقالات و نوشتههای فلسفیاش بهتر فهمیده میشدند، بلکه با آثار نمایشی ژان پل سارتر که تمامی تمها و دغدغههای نویسنده را در بر دارد، راحتتر میتوان ارتباط برقرار کرد. او بر این باور است که در برابر آثار نمایشی متداول تنها تئاتر او با عنوان تئاتر موقعیتها پذیرفتنی است. درگیری وجدان آدمی در موقعیتهای پیش آمده.
در مردگان بی کفن و دفن، برای اولین بار، مقاومت دل خراشِ جسم بشر در برابر درد با وحشیانهترین اعمال شکنجه به نمایش گذاشته میشود. دو گروه رو به روی هم قرار میگیرند، شکنجهگر و شکنجهشده. چرا و تا کجا می توان تحمل کرد؟ دلیل این اعمال بی رحمانه ی شنیع دور از آدمی چیست؟ شکنجهگر میخواهد شکنجه شده را تا سر حد مرگ و جنون از پای درآورد، نه برای به دست آوردن اطلاعات لازم، بلکه برای شکستن غرور آن زندانی متمرد پرور، تا به او ثابت کند که بزدل است و بیغیرت، و اعمال وحشیانه غیر انسانی خود را توجیه کرده باشد. شکنجه شده نیز هر بار درد و مشقت را تا سر حد مرگ و جنون تحمل میکند تا به خود ثابت کرده باشد به آرمان و شرف انسانیاش وفادار است. در چنین بنبست احمقانه خطرناکی دو راه بیشتر وجود ندارد: مرگ یا زندگی. انسان شرافت حیات است و این انتخاب زندگی است.
نمایشنامه مردگان بی کفن و دفن
این اثر ژان پل سارتر چون دیگر آثار او بر فلسفه ذی وجودی بشر دلالت دارد و به شکل ویژه ای جنگ را نکوهش می کند. او در تقابل بین شکنجهگر و شکنجه شوند بعد دیگری را یادآور میشود که نام اش انسان است. انسان بازنده. جنگ حاصلی جز نابودی نیست و خاکستر انبوهی از آتش اخلاق دود شده در سهم خواهی. چنانچه م.امید میگوید:
((من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عُمَر با سوط بیرحم خشایرشا
زند دیوانهوار، اما نه بر دریا
به گردهی من، به رگهای فسردهی من
به زندهی تو، به مردهی من…))
داستان از آنجایی آغاز میشود که گروهی از جوانانِ فرانسه، با رهبریِ فردی به نام «ژان» طی یک یاغیگری و عملیات در جنگ جهانی دوم، برای گرفتن یکی از دهکدههاشان، دستگیر میشوند. حالا ما شاهدِ دردناکترین شکنجههایی هستیم که آنها مجبورند تا زمانِ لو دادنِ محلِ ژان متحمل شوند.
اشخاص بازی در این نمایش به دو گروه شکنجهگر و شکنجهشونده تقسیم شده. این دو گروه در دو سوی یک دیوار قرار دارند و در هر صحنه با یک سمتِ دیوار روبرو میشویم. در واقع ما یک بار مسائل را از دید افرادی که قرار است به نوبت به اتاقِ شکنجه بروند میبینیم و اما بارِ دیگر همهچیز با تمرکز بر دریچه نگاهِ شکنجهگرها برایمان بررسی میشود. ما به این شکل میتوانیم هر دو سوی معضل را ببینیم، بی آنکه ژان پل سارتر پیش از ما به قاضی نشسته باشد.
مابین گفتگوهای شخصیتهای شکنجهشده، سارتر آرمانهای آنها را برایمان رو میکند، ترسی که تمام وجودشان را گرفته، گامهایی که برای لمس آزادی برداشتهاند و حالا احساس مسئولیتی که به دنبال این آزادی و اختیار، حالا بیشتر از همیشه روی شانه شان سنگینی میکند. همچنین فردیتی که از آنها دور میشود و هر لحظه بیشتر این یگانگی، جنبه جمعی به خود میگیرد.
در واقعیت هر چه ما جلوتر میرویم و این افراد با شکنجههای بیشتری روبهرو میشوند، ما شاهد تغییر کفه ارزش گذاریها هستیم. انگار که با متحمل شدنِ رنجِ بیشتر در راستای آرمانها، این اهداف ارزشی سنگینتر پیدا میکنند و تصویر مقدستری به خود میگیرند. در این مقطع درد، دیگر زندگیهای فردی ارزش خود را از دست میدهند و تنها هدفِ پشتِ این گروهِ همگانی برای شخصی که متحمل درد است پر رنگتر از هر چیز دیده میشود. با ورود به این چارچوب دیگر اوزانِ همه چیز جور دیگری تعریف میشود، مانند برادر کشیای که شاهدش هستیم و به ناگهان همین جنایت میتواند بخشی از قهرمان سازی تلقی شده.
و حتی آرمانهای زندگی، با مرگی شرافتمندانه، توجیه و تعریف شود.
سارتر تمام این مقولههای مسئولیت، فردیت، آزادی، شرافت، شجاعت، مرگ و شرافتِ انسانی را به چالش میکشد. مساله جالب توجه این است که همانقدر که شکنجهگر انسانِ زیر دستش را تحت سلطه خود داشته باشد، به همان میزان هم، انسان شکنجهشده، ظلمِ تحمیلیاش را در مشت دارد! هر دو سوی این بازی، محتاج و وابسته حضور یکدیگراند.
این ارتباط دو جانبه همیشگی میان ستم و ستمدیده است. از یک طرف نیروی شکنجهگر را برای خرد کردنِ هرچه تمامتر غرور انسانی میبینیم، و از سوی دیگر مقاومت و تحمل غمناک انسانِ تحت ظلم برای حفظ اندک غرور و اندک شرافت باقیماندهاش.
چیزی که میدانیم و به وضوح نیز در این نمایشنامه مشخص است این است که انسان ابتدا برای زندگیاش به دنبال معنا میگردد و به هر چیزی چنگ میزند، دلیل میتراشد، و خود را هرطور شده به هدفی متصل میکند. بعد که به هدفش نرسید، همان هدف را عامل و بهانه مرگش میداند. در واقع یک هدف، هم به ابتدای زندگی انسان وصل است و هم به انتها و غایتِ مرگِ او.
در این نمایش همه آنتاگونیست هستند و پروتاگونیست. انسان است که در این نبرد و آوردگاه تباه میشود. این نمایشنامه به طور کلی ضد جنگ است ولی بخش دردناک ماجرایی که سارتر سعی در بیانش دارد اینجاست که انسان چه در این سمتِ جنگ قرار بگیرد و چه در آن سمت، در هر دو سو چیزی جز بازیچه چیزی به نام جنگ نیست. پیروز و بازنده معنایی ندارد. انسانها تنها قربانیِ جنگاند. من نیکا ملکمطیعی در سختترین، دشوارترین، حساسترین، بهترین و جذابترین کنش زندگیام نخستین تجربه کارگردانیام را بر صحنه با انسانیترین نمایشنامه تاریخ ادبیات نمایشی جهان کسب کردم تجربهای بود به سالها و به سالها و به سالها یگانه و هیچ کم نداشت. تجربهای که هنر را به مثابه شناخت حشمت موهون بشر گسیل ساخت و من خالق آن. پس ای سارتر بزرگوار برای تو…!
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنیابزار بنیانکن
ندارم جز زبانِ دل
دلی لبریزِ از مهر تو ای با دوستی دشمن
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی است
زبان قهر چنگیزی است
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.
برادر! گر که میخوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسانکش برون آید.
تو از آیین انسانی چه میدانی؟
اگر جان را خدا داده است
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلتانی؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را ـ برادر جان ـ
به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست…
اگر این بار شد وجدان خوابآلودهات بیدار
تفنگت را زمین بگذار…
((فریدون مشیری))